پسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد . بيماري روحيه او را مکدر کرده بود . و حالا با اصرار مادرش به خيابان آمده بود . از کنار چند فروشگاه گذشت . ويترين يک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد . در بخشي از فروشگاه که مخصوص موسيقي بود چشمش به دختر جواني افتاد که فروشنده آن قسمت بود . فروشنده دختر ي بود همسن خودش و لبخند مهرباني بر لب داشت . لبخند آن دختر به نظر خودش زيباترين چيزي بود که به عمر ديده بود! دختر نگاهي به او کرد و پرسيد :
- مي توانم کمکتان کنم؟
در يک نگاه در وجودش علاقه اي را نسبت به او احساس کرد ولي هيچ عکس العملي از خود نشان نداد . فقط گفت :
- من يک لوح موسيقي مي خواهم .
يکي را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت :
- ميل داريد اين را برايتان کادو کنم؟
و بدون اين که منتظر جواب شود به پشت ويترين رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پيچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادويي که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه مي رفت و يک لوح مي خريد و دختر نيز لوح را کادو مي کرد و به او مي داد . پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولي نتوانست . مادرش که متوجه تغيير در رفتار پسر شده بود علت اين پريشاني را از او جويا شد و وقتي متوجه علاقه او شد پيشنهاد کرد که اين موضوع را به خود دختر بگويد و نظر او را هم بپرسد . ولي پسر نپذيرفت او هر بار که مي خواست با دختر صحبت کند نمي توانست و فقط با خريد يک لوح خارج مي شد .
بيماري جوان کم کم شديدتر مي شد و او نمي توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند . يک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روي کاغذ نوشت و روي ويترين گذاشت و خارج شد! و روز بعد ديگر به فروشگاه نرفت!
چند روز گذشت و دختر از نيامدن پسرتعجب کرد و به ياد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشي را برداشت و وقتي متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گريه گفت :
- تو دير تماس گرفتي!! ... پسر من دو روز پيش از دنيا رفت.
دختر بسيار متاثر شد و از مادر نشاني اش را پرسيد تا او را ببيند . وقتي به منزل پسر رسيد از مادرش خواهش کرد  که اتاق پسر را ببيند . در اتاق پسر انبوهي از لوحهاي موسيقي روي هم چيده شده بود که کادوي آنها باز نشده بود!!
مادر يکي از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن يک يادداشت ديد که رويش نوشته بود
" تو پسر مودب و با شخصيتي هستي و اگر مايل باشي مي توانيم با هم يک فنجان قهوه بخوريم . "
يادداشت ازطرف دختر فروشنده بود . مادر بسته بعدي را باز کرد و باز هم همان يادداشت!
مادر گفت:پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داري احساساتت را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسي نسبت به او داري . ممکن است او هم به تو علا قه مند و منتظر تو باشد .

نکته:
قلبها معمولا با کلماتي که نا گفته مي مانند ، ميشکنند.