و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

  دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

  این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

  باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

 فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

 شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

 توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

 توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

 توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

 در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

 برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

 بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

 سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

 اما بگذار به سن تو برسند!

 بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

 غریب است دوست داشتن.

...

 وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

 به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

 تقصیر از ما نیست؛

 تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

عشق

قصه ام از آنجا شروع شد

که بی هوا آمدی...!

بی آنکه بخواهمت..!

و غصه ام از شبی که نیامده رفتی...!

هیچ گاه نمی توانم خاطراتت را دفن کنم

با این دستها
 
که روزی تمام آرزویش
 
جای گرفتن در دستان تو بود...!

بیا.........

به سراغ من اگر می آیی تند و آهسته چه فرقی دارد؟ تو به هر جور دلت خواست بیا! ... مثل سهراب دگر... جنس تنهایی من چینی نیست، که ترک بردارد مثل آهن شده چینی نازک تنهایی من تو فقط زود بیا...

عشق

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین !!!!!!!!!!

زندگی.......................

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند ! ستایش کردم ، گفتند خرافات است! عاشق شدم ، گفتند دروغ است! گریستم ، گفتند بهانه است! خندیدم ، گفتند دیوانه است ! دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !!! دنیا را بد ساخته اند کسی را که دوست داری ٬ دوستت ندارد ... کسی که تو را دوست دارد٬تو دوستش نداری اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد ٬ به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسند . و این رنج است زندگی یعنی این................

گناه من...........................

لمسِ تن تو ، شهوت است و گناه

حتی اگر خدا عقدمان را ببندد

داغیِ لبت ، جهنم من است
...
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند

هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست

حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد

فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است

حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس

خاتون من!

حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،

یک بوسه

ـ یک نگاه حتی ـ، حرامم باد

اگر تو عاشق من نباشی

خیلی قشنگه حتما بخونینش!!!!!

پسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد . بيماري روحيه او را مکدر کرده بود . و حالا با اصرار مادرش به خيابان آمده بود . از کنار چند فروشگاه گذشت . ويترين يک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد . در بخشي از فروشگاه که مخصوص موسيقي بود چشمش به دختر جواني افتاد که فروشنده آن قسمت بود . فروشنده دختر ي بود همسن خودش و لبخند مهرباني بر لب داشت . لبخند آن دختر به نظر خودش زيباترين چيزي بود که به عمر ديده بود! دختر نگاهي به او کرد و پرسيد :
- مي توانم کمکتان کنم؟
در يک نگاه در وجودش علاقه اي را نسبت به او احساس کرد ولي هيچ عکس العملي از خود نشان نداد . فقط گفت :
- من يک لوح موسيقي مي خواهم .
يکي را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت :
- ميل داريد اين را برايتان کادو کنم؟
و بدون اين که منتظر جواب شود به پشت ويترين رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پيچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادويي که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه مي رفت و يک لوح مي خريد و دختر نيز لوح را کادو مي کرد و به او مي داد . پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولي نتوانست . مادرش که متوجه تغيير در رفتار پسر شده بود علت اين پريشاني را از او جويا شد و وقتي متوجه علاقه او شد پيشنهاد کرد که اين موضوع را به خود دختر بگويد و نظر او را هم بپرسد . ولي پسر نپذيرفت او هر بار که مي خواست با دختر صحبت کند نمي توانست و فقط با خريد يک لوح خارج مي شد .
بيماري جوان کم کم شديدتر مي شد و او نمي توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند . يک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روي کاغذ نوشت و روي ويترين گذاشت و خارج شد! و روز بعد ديگر به فروشگاه نرفت!
چند روز گذشت و دختر از نيامدن پسرتعجب کرد و به ياد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشي را برداشت و وقتي متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گريه گفت :
- تو دير تماس گرفتي!! ... پسر من دو روز پيش از دنيا رفت.
دختر بسيار متاثر شد و از مادر نشاني اش را پرسيد تا او را ببيند . وقتي به منزل پسر رسيد از مادرش خواهش کرد  که اتاق پسر را ببيند . در اتاق پسر انبوهي از لوحهاي موسيقي روي هم چيده شده بود که کادوي آنها باز نشده بود!!
مادر يکي از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن يک يادداشت ديد که رويش نوشته بود
" تو پسر مودب و با شخصيتي هستي و اگر مايل باشي مي توانيم با هم يک فنجان قهوه بخوريم . "
يادداشت ازطرف دختر فروشنده بود . مادر بسته بعدي را باز کرد و باز هم همان يادداشت!
مادر گفت:پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داري احساساتت را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسي نسبت به او داري . ممکن است او هم به تو علا قه مند و منتظر تو باشد .

نکته:
قلبها معمولا با کلماتي که نا گفته مي مانند ، ميشکنند.

خیلی قشنگه حتما بخونینش!!!!!

پسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد . بيماري روحيه او را مکدر کرده بود . و حالا با اصرار مادرش به خيابان آمده بود . از کنار چند فروشگاه گذشت . ويترين يک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد . در بخشي از فروشگاه که مخصوص موسيقي بود چشمش به دختر جواني افتاد که فروشنده آن قسمت بود . فروشنده دختر ي بود همسن خودش و لبخند مهرباني بر لب داشت . لبخند آن دختر به نظر خودش زيباترين چيزي بود که به عمر ديده بود! دختر نگاهي به او کرد و پرسيد :
- مي توانم کمکتان کنم؟
در يک نگاه در وجودش علاقه اي را نسبت به او احساس کرد ولي هيچ عکس العملي از خود نشان نداد . فقط گفت :
- من يک لوح موسيقي مي خواهم .
يکي را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت :
- ميل داريد اين را برايتان کادو کنم؟
و بدون اين که منتظر جواب شود به پشت ويترين رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پيچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادويي که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه مي رفت و يک لوح مي خريد و دختر نيز لوح را کادو مي کرد و به او مي داد . پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولي نتوانست . مادرش که متوجه تغيير در رفتار پسر شده بود علت اين پريشاني را از او جويا شد و وقتي متوجه علاقه او شد پيشنهاد کرد که اين موضوع را به خود دختر بگويد و نظر او را هم بپرسد . ولي پسر نپذيرفت او هر بار که مي خواست با دختر صحبت کند نمي توانست و فقط با خريد يک لوح خارج مي شد .
بيماري جوان کم کم شديدتر مي شد و او نمي توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند . يک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روي کاغذ نوشت و روي ويترين گذاشت و خارج شد! و روز بعد ديگر به فروشگاه نرفت!
چند روز گذشت و دختر از نيامدن پسرتعجب کرد و به ياد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشي را برداشت و وقتي متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گريه گفت :
- تو دير تماس گرفتي!! ... پسر من دو روز پيش از دنيا رفت.
دختر بسيار متاثر شد و از مادر نشاني اش را پرسيد تا او را ببيند . وقتي به منزل پسر رسيد از مادرش خواهش کرد  که اتاق پسر را ببيند . در اتاق پسر انبوهي از لوحهاي موسيقي روي هم چيده شده بود که کادوي آنها باز نشده بود!!
مادر يکي از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن يک يادداشت ديد که رويش نوشته بود
" تو پسر مودب و با شخصيتي هستي و اگر مايل باشي مي توانيم با هم يک فنجان قهوه بخوريم . "
يادداشت ازطرف دختر فروشنده بود . مادر بسته بعدي را باز کرد و باز هم همان يادداشت!
مادر گفت:پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داري احساساتت را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسي نسبت به او داري . ممکن است او هم به تو علا قه مند و منتظر تو باشد .

نکته:
قلبها معمولا با کلماتي که نا گفته مي مانند ، ميشکنند.

نکاتی برای ازدواج موفق 1

نكاتي براي يك ازدواج موفق (1)
اين نكات را توصيه مي‌كنيم همه‌ي جوان‌ها براي يك ازدواج موفق رعايت كنند.




مهم‌ترين نكته اين‌كه با هم زياد صحبت كنين و سعي كنين هيچ حرف نگفته‌اي باقي نمونه








شبهه و سؤال تو دلتون انباشته نكنين








سعي كنيد جاهاي متنوعي رو براي صحبت كردن انتخاب كنيد









شماها عقل كل نيستيد، پس مطالعه و مشورت رو فراموش نكنيد







پدر و مادرها مواظب باشند كه بچه ها رو بيش از حد كنترل نكنند

خوب با سلام من از همین جا به دوست خوب وعزیزم مدیریت وبلاگ تولدش رو تبریک می گم وبراش ارزوی موفقیت دارم براش ارزوی زندگی خوب ورویایی دارم
هادی فهندژسعدی

وقتی کسی را دوست دارید

  
وقتی کسی را دوست دارید ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود.

وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که هستید، احساس امنیت می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است.

وقتی کسی را دوست دارید، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست.

وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است.

وقتی کسی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید.

وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید.

وقتی کسی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید.

وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید.

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هر جایی بروید فقط او در کنارتان باشد.

وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید.

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند.

وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد.

وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید.

وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست.

وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست.

وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید.

به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست ؟

 

شعر عشقی

عشق يعني يك سلام و يك درود

 عشق يعني درد و محنت در درون

 عشق يعني يك تبلور يك سرود

 عشق يعني قطره و دريا شدن

 عشق يعني يك شقايق غرق خون

 عشق يعني زاهد اما بت پرست

 عشق يعني همچو من شيدا شدن

 عشق يعني همچو يوسف قعر چاه

 عشق يعني بيستون كندن بدست

 عشق يعني آب بر آذر زدن

 عشق يعني چون محمد پا به راه

 عشق يعني عالمي راز و نياز

 عشق يعني با پرستو پرزدن

 عشق يعني رسم دل بر هم زدن

 عشق يعني يك تيمم يك نماز

 عشق يعني سر به دار آويختن

 عشق يعني اشك حسرت ريختن

 عشق يعني شب نخفتن تا سحر

 عشق يعني سجده ها با چشم تر

 عشق يعني مستي و ديوانگى

 عشق يعني خون لاله بر چمن

 عشق يعني شعله بر خرمن زدن

عشق يعني آتشي افروخته

 عشق يعني با گلي گفتن سخن

 عشق يعني معني رنگين كمان

 عشق يعني شاعري دلسوخته

 عشق يعني قطره و دريا شدن

 عشق يعني سوز ني آه شبان

 عشق يعني لحظه هاي التهاب

 عشق يعني لحطه هاي ناب ناب

 عشق يعني ديده بر در دوختن

 عشق يعني در فراقش سوختن

 عشق يعني انتظار و انتظار

 عشق يعني هر چه بيني عكس يار

 عشق يعني سوختن يا ساختن

 عشق يعني زندگي را باختن

 عشق يعني در جهان رسوا شدن

 عشق يعني مست و بي پروا شدن

 عشق يعني با جهان بيگانگى

منبع:وبلاگ خودمwww.loving1.blogfa.com

لیلی و مجنون

یک شب مجنون نمازش را شکست و بی وضو در کوچه ی لیلا نشست...!

عشق آن شب مست مستش کرده بود ، فارغ از جام المستش کرده بود...!

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ، بر صلیب عشق دارم کرده ای...!

خسته ام زین عشق ، دل خونم نکن ، من که مجنونم تو مجنونم نکن...!

مرد این بازیچه دیگر نیستم ، این تو و لیلای تو من نیستم...!

گفت ای دیوانه لیلایت منم !در رگ و پنهان و پیدایت منم...!

سال ها با جور لیلا ساختی ، من کنارت بودم و نشناختی...!

منبع:www.m2ilad.blogfa.com

بچه ها این نامه ی دوست کسیه که این مطلبو ازش گرفتم بخونید خیلی قشنگه

سلام

دلم برات تنگ شده گفتم یه نامه واست بنویسم. خوب طبق معمول نامه رو با سلام و احوالپرسی شروع میکنم، خوبی؟ خوشی؟هرچند فکر نکنم خوب باشی آخه دیشب داشتی گریه میکردی تو گریه میکردی و آدمیان با لذت با اشکای تو خیس میشدند و لبخند میزدن همه میگفتن رحمته ولی من میدونستم اشکاته. ممنون که اشکات هم مردمو خوشحال میکنه.

اینجا رو زمین زندگی خیلی سخت شده یکی بهم گفت آدمه کوچیکیم، راستم میگفت من جلوی این دنیای گرگ صفت بره هم نیستم ازش ممنونم که یادآوری کرد خیلی خوبه که همیشه یادمون باشه هیچی نیستیم،خواستم به یکی کمک کنم گفت:نیتت بده، نبود، ناراحت نشدم آخه اطرافیانش نیتشون بد بوده، اینجا اکثرا نیتشون بده، از اونم ممنونم چون حواسمو جمع کرد نیتمو بد نکنم و حواسم به نیتم باشه.

اینجا مردم خیلی جالبن بعضیاشون آرامشو از سیگار میخوان، ولی خداییش بازم معرفته سیگار ، آخه تا آخرش باهات میسوزه با اینکه میدونه آخرش زیر پا له میشه.یه زمان میگفتن امید واسه آدم مثل بال واسه پرنده میمونه ولی اینجا پرنده ها هم دیگه بال نمیزنن آخه تا بلند شن یکی هست که بندازتشون.

اینجا همیشه یچی میلنگه، هیچ چیز و هیچکس، هیچ وقت کامل نبوده.اینجا خیلی راحت قضاوت میکنن هر کی واسه خودش قاضیه.اینجا همه به هم شک دارن، وقتی راستشو بگی باور نمیکنن ولی دروغو خیلی زود باور میکنن.

اینجا به اسم تو خیلی کارا میکنن ، دیگه بت سنگیو نمیپرستن ولی کاردستیه تورو چرا.اینجا دیگه دست مادرو نمیبوسن ولی دسته. . . . . چرا.

یه درخواست . . . یه خواهش . . . یه التماس . . .

بلیطمو صادر کن، مقصدش جهنم یا بهشت فرق نمیکنه فقط دوباره زمین نباشه. خیلی بده که زندگیو به ما اجبار کردی ای کاش اون روزی که میخواستی منو بفرستی اینجا از خودم میپرسیدی.ممنون میشم یه ذره به حرفم گوش کنی.

یه سوال، خودتم حاضری روی زمین زندگی کنی؟

به خاطر وجودت ازت ممنونم.

قربانت الف.ب

منبع:www.m2ilad.blogfa.com

داستاني تكاندهنده براساس ماجراي واقعي

                         مرگ

امير با ماشين به طرف خونشون ميرفت كه موبايلش زنگ زد دوستش سعيد بود امير گوشي رو برداشت وبعد از حال احوال پرسي سعيد گفت يه تيكه زديم توپ اگه نياي از دستش دادي امير مسير ماشين عوض كرد وبه طرف ادرسي كه سعيد داده بود رفت.

دوستي امير وسعيد به دوران كودكي بر مي گشت خانواده امير با اين كه فرهنگي بودند ولي امير اصلا به ديگر خواهرهشو برادراش نرفته بود .

امير بيشتر وقتشو با سعيد كه مثل خودش آدم نا اهلي بود سپري ميكرد. امير وسعيد هر كاري كه اسمشو خلاف بذاري ميكردند از زورگيري و باج گيري تا قمه كشي تازگيها هم دخترا رو مي درزديدند وبه اونا تجاوز ميكردند امروز هم سعيد يكي رو دزديده بود و به امير هم خبر داده بود.

امير به آدرسي كه سعيد داده بود رسيد وزنگ رو زد سعيد بعد از اينكه مطمئن شد امير در و باز كرد سعيد به امير گفت نميدوني چي تور زدم اگه ببيني قش مي كني امير پرسيد  تنهاي زدي؟ سعيد گفت نه با قاسم حالا هم قاسم تو اتاقه.

قاسم هم يكي ديگه از دوستاي شرور امير بود.از تو اتاق صداي جيغ يه دختر ميومد بعد از مدتي جيغها تبديل شد به هق هق گريه مدتي بعد قاسم از اتاق اومد بيرون سر تا پا عرق بود امير گفت چيه گل لگد ميكردي. قاسم گفت بابا اين دختر مثل يه اسب وحشيه ولي نگران نباشيد رامش كردم. سعيد به ميون حرف پريد گفت حالا كه رامش كردي من ميرم سوارش بشم سعيد اينو گفت وارد اتاق شد.

نيم ساعت بعد سعيد اومد بيرون امير گفت چه خبرته واسه ما هم چيزي موند سعيد گفت دل كندن از اين دخترك سخت بود حالا ميري ميبيني.

امير وارد اتاق شد يه دختر روي تخت دراز كشيده بود وسرشو فرو برده بود بين دستاشو گريه مي كرد امير گفت چي كوچولو چرا گريه ميكني اگه صبر كني چند دقيقه ديگه ميري خونتون. همين كه دختر برگشت به امير ناسزا بگه امير و دختر هر دوشون خشكشون زد دختره خواهر امير بود.

چند لحظه طول كشيد امير به خودش بياد بعد امير به سرعت از اتاق اومد بيرون سعيد با لبخند گفت چي شد ازش خوشت نيومد امير ديگه مجال نداد بيشتر ازاين حرف بزنه با چاقويي كه هميشه همراهش بود سعيد و قاسمو سوراخ  سوراخ كرد كشت.بعد وارد اتاق شد خواهرش داشت لباساشو مي پوشيد امير دست خواهرشوگرفت و به حمام رفت و آب رو باز كرد بعد پريز برق رو از جا كند وبا يه دست محكم دست خواهرشوگرفت و با يه دست سيمهاي پريزرو مدتي بعد برق هر دوي اونهارو خشك كرد و كشت.

منبع:www.m2ilad.blogfa.com

عروسک

پولهاش داشت جور ميشد سه ماه تعطيلي رو رضاي چهارده ساله مثل يه مرد بزرگ كار كرده بود وحالا داشت مزدش رو مي گرفت درسته اين سه ماه براي رضا طاقت فرسا بود ولي در عوض حالا مي تونست خواهرش كوچكش معصومه رو به آرزوش برسونه و اون عروسك گرونقيمت پشت ويترين رو براي معصومه بخره.

امروز ديگه اخرين روز كار بود.رضا بعد از اينكه پولهارو رو از صاحب كارش گرفت وبه طرف خونه رفت ومعصومه رو بر داشت و به طرف مغازه اسباب فروشي رفت صاحب مغازه معصومه رو مي شناخت چون معصومه هر روز به جلوي مغازه مي اومد و عروسك رو تماشا مي كرد. حتي چند بار صاحب مغازه كه آدم عصبي بود با عصبانيت به معصومه گفته بود ديگه جلوي مغازه نياد ولي حتي با وجود اين معصومه باز يواشكي مي اومد وعروسك رو تماشا ميكرد. معصومه عاشق اون عرسك بود.

ولي اين بار با دفعه هاي قبل فرق داشت اينبار رضا ومعصومه اومده بودند عروسك رو بخرند.رضا مثل يه پدر دست معصومه رو گرفت وبا سر بلند وارد مغازه شد وپولهارو رو به صاحب مغازه داد و از اون خواست كه عروسك رو براشون بياره.صاحب مغازه كه آدم چاقي بود در حالي كه به سختي از جاش بلند ميشد گفت همين يكي مونده بود اگه نميومديد اينم مي فروختم

دل تو دل معصومه نبود باورش نمي شد اون داشت صاحب عروسكي ميشد كه تو روياها وخيالاتش تصورش رو مي كرد.

امير به مغازه اسباب بازي فروشي نگاهي كرد يكي داشت براي كودك شيرخوارش اسباب بازي مي خريد يكي ديگه هم كه مثل معصومه 7 ساله به نظر مي رسيد با پدرش به وسايل نگاه مي كرد. رضا نگاهي به دستهاي تاول زدش انداخت و با خودش گفت يكي مثل اينها كه هر چي رو بخوان مي تونند تو يه چشم بهم زدن بخرند ويكي هم مثل من كه براي خريدن يه عروسك بايد سه ماه كار كنم.ولي زود خودشو با اين فكر كه خواهرش معصومه رو به آرزوش مي رسونه اروم كرد.

از سال گذشته كه پدر رضا فوت كرده بود رضا تصميم گرفته بود كه براي معصومه پدر باشه. رضا تو اين فكر ها بود كه صداي گريه يه دختر كه معلوم هم بود لوسه به گوش رضا رسيد دختر با گريه به باباش  مي گفت كه من اون عروسك رو مي خوام بي اختيار چشماي رضا به طرف عروسكي كه خودشون مي خواستند بخرند رفت. رضا ومعصومه با چشماي پر از التماس به صاحب مغازه زل زده بودند. صاحب مغازه عروسك رو دو دستي به طرف پدر دختري كه گريه مي كرد  گرفت وعروسك رو به اون مرد داد رضا بدون اينكه حرفي بزنه پولهارو برداشت و دست خواهرشو گرفت واز مغازه خارج شد بغض سنگيني راه گلوشو بسته بود احساس ميكرد غرورش شكسته شده معصومه كه رضا رو اينطوري ديد گفت: داداش رضا من اون عروسك رو دوست نداشتم الكي يه حرفي زدم. رضا با شنيدن اين حرف ديگه تحملش تموم شد ومعصومه رو بغل كرد ويه دل سير گريه كرد و آرزو كرد كاش هيچوقت معصومه رو به مغازه نمي آورد.

منبع:www.m2ilad.blogfa.com 

قایق

توي يه قايق كوچك يه دختر پسر بودند كه عاشقانه همديگه وقايقشونو دوست داشتند.اونها با قايق از مردابها رودها و رودخونه هاي زيادي گذشته بودند و سختي هاي زيادي رو پشت سر گذاشته بودند و حالا به در يا رسيده بودند.

تو قايق دختر و  پسر احساس خوشبختي مي كردند هر وقت پسر خسته ميشد دختر پارو ميزد و هر وقت دختر خسته ميشد پسر پارو ميزد اونها از اين همه خوشبختي شاد بودند ولي...............

ولي يه روز قايق سوراخ شد. دخترك ترسيد. پسر كه ديد دختر ترسيده دستهاي دخترك رو گرفت و گفت نترس عزيزم الان درستش ميكنم.ولي دخترك خيلي ترسيده بود و حرفها و دلداريهاي پسر اثري نداشت پسر تموم تلاششو كرد تا دخترك رو اروم كنه ولي نتونست پسر يواش يواش داشت ميفهميد كه دخترك موندني نيست.

تو همين موقع يه كشتي بزرگ و زيبا به قايق نزديك شد دخترك از كشتي كمك خواست پسرك با تمام وجود از دخترك خواست تا تو قايق بمونه ولي دخترك تصميم خودش رو گرفته بود و خواهشها و التماسهاي پسر رو نمي شنيد در اخر هم دختر سوار كشتي شد و رفت.

بعد از رفتن دختر پسر رفت و يه گوشه قايق نشست وهيچ كاري هم براي بستن سوراخ قايق نكرد پسر قايق رو بدون دخترك نمي خواست.

پس از مدتي آبي كه از اسوراخ وارد قايق ميشد تمام قايق رو پر كرد وقايق رو با پسرك غرق كرد.

منبع:www.m2ilad.blogfa.com

تنهایم

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

عشق واقعش

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

 
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم 
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.


روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

باران

باران كه مي بارد تو مي آيي

باران گل باران نيلوفر

باران مهر و ماه و آيينه

باران شعر و شبنم و شبدر

باران كه مي بارد تو در راهي

از دشت شب تا باغ بيداري

از عطر عشق و آشتي لبريز

با ابر وآب و آسمان جاري
 
 

 

 

 

منبع:www.god-is-near.blogfa.com

شعر

 

دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،


آدمی را همواره در پی گم شده اش،


ملتهبانه به هر سو می کشاند

(دکتر شریعتی)


منبع:www.god-is-near.blogfa.com

من عاشق نیستم{ شعر}


من نه عاشقم
و نه محتاج نگاهی که بلرزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد ناز و هوس می ارزد
منبعwww.god-is-near.blogfa.com

بیان عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند« با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.»
 برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

درسی بزرگ از یک کودک

درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود !!

پس چرا ما اینگونه نباشیم

منبع:www.pyari-s.blogfa.com

لحظه عشق

لحظه ای عشق صمیمانه و ژرف چنان به اعماق وجودت رخنه می کند که زمان قادر به زدودن آن نیست. عشق آنقدر به پیشروی ادامه می دهد تا خودش را در درونت متولد سازد. این است که می گویم لحظه عشق لحظه جاودانگی است.

مردم می گویند عشق کور است، زیرا نمی دانند عشق چیست. من به تو می گویم فقط عشق چشم دارد؛ به غیر از عشق همه چیز نابیناست.

بگذار عشق در تعالی معنوی یاورت شود. بگذار عشق خوراک قلبت شود و شهامتی که بتوانی دریچه دلت را نه تنها به روی یک فرد، که به روی سراسر گیتی بگشایی.

 

عروسک

عروسک

وارد فروشگاه شدم کریسمس نزدیک بود. با عجله به قسمت اسباب بازیها رفتم. دنبال یک عروسک زیبا برای نوه کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. پسر بچه کوچکی را دیدم که عروسک زیبایی را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد.

در این فکر بودم که عروسک را برای چه کسی میخواهد. چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازیهایی مثل ماشین و هواپیما علاقه دارند. پسر پیش خانمی رفت و گفت: عمه جان مطمئنی پول ما برای خرید این عروسک کافی نیست؟ و عمه اش با بی حوصلگی گفت: گفتم که پولمان کم است و سپس رفت تا چند شمع بخرد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد آن را برگرداند. با دودلی پیش آن رفتم و گفتم: پسر جان این عروسک را برای چه می خواهی؟

جواب داد: من و خواهرم چند بار به اینجا آمدیم، خواهرم همیشه آرزو داشت بابانوئل شب کریسمس این را برایش بیاورد.

-خب شاید بابانوئل این کار رو بکند.

- نه، بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته برود باید این را به مادرم بدهم تا برای او ببرد.

-مگر خواهرت کجاست؟

- او پیش خدا رفته، پدرم می گوید که مادرم هم می خواهد به آنجا برود تا او تنها نباشد.

انگار قلبم از تپیدن ایستاد! . . .